سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏

استش پیش بینی ام درست از آب در اومده بود. الناز به فرشته گفته بود که اگر دوستی دختر و پسر بده پس چرا تو با استادت دوست شدی؟ بهتم که خیلی خیلی خوش می گذره؟ منم مثل خودت با یکی دوست شدم. برا این که گناه نکنیم همان طور که گفتی ما هم از توی رساله خودمون عقدمونو خوندیم.
به فرشته گفتم: « خودت همه چیزو خراب کردی. باید برا این که ذهنشو پاک کنی بهش بگی ما با هم ازدواج رسمی کردیم.»
فرشته با تندی گفت: « بهش دروغ بگم؟!»
گفتم: «اولا این ازدواج هم شرعی و ازدواج رسمیه و خیانت و کثافت کاری هایی که در روابط آزاد است در این ازدواج نیست. ثانیا، هر وقت از هم جدا شدیم بهش بگو که با هم تناسب و یا تفاهم نداشتیم یا چه می دونم یه خاکی به سر می ریختیم اون موقع.»
الناز بالاخره چوب ندونم کاری های مامانشو خورد. مامانی که با حضور من تو خونه اش برا خواسته هاش النازو مانع بزرگی می دید. مامانی که مثل چسب به من چسبیده بود و نمی خواست منو رها کنه به سختی اجازه می داد از خونه اش بروم. نمی گم من این وسط بی تقصیرم. من هم جوانی بودم که تو شیب تند شهوت ترمز بریده بودم. اون موقع شاید یه جورایی بدم نمی اومد الناز در کنارمون نباشه.

موضوع الناز بد جوری ضد حال بهمون زد. از وقتی فهمیدم که به خاطر بی توجهی من و فرشته اون آلاخون والاخون شده و این بلاها به سرش اومده خیلی احساس گناه داشتم. روزی حالم خیلی گرفته بود. رفتم امام زاده نزدیک مؤسسه. راستش هنوزم نمی دونم اصل و نسبش به کدوم امام می رسه ولی همین قدر می دونم که هرباری که سیل غم به زمین دلمو می گیره و کوه های رنج بر پشتم سنگینی می کنه قدم زنان بی هدف تو خیابون راه می افتم و یه وقت چشممو باز می کنم می بینم اینجا سر در آوردم. نمی دونم شاید به خاطر این باشه که وقتی کوچیک بودیم با مامانم می اومدیم اینجا و کلی بازی و شیطونی می کردیم. مامانم که مشکلات زندگی رو به دوش می کشید با غم و گرفتگی می اومد و با نشاط برمی گشت و برامون خوراکیای خوشمزه می خرید.
دستام تو شبکه های ضریح قفل شده بود برام فرقی نمی کرد کسی منو می بینه یا نه. چیزی که برام مهم بود این بود که صندوقچه دلمو باز کنم و درد ودل: خدا، قربونت برم. خودت بهتر می دونی عددی نیستم که بگم کی ام و چه کاره ام. اما مهربون همیشه از کثیف بودن بد می اومده. خیانتو دوست نداشتم. تو قرآنتم گفتی که من چشم و دل های خائن رو بهشون آگاهم و ازشون بدم میاد.
من هیچ ادعایی ندارم. نمی گم نماز می خونم. که اون به کمرم بزنه نمی دونم کی شروع می کنم و چی میگم و کی تموم میشه. نمی گم روزه می گیرم افطار که میشه هدف از روزه گیریم یادم میره. اما خودت می دونی که عهد کردم باهات. آره، درست همین جا که ایستادم. من بودم و خودت و این امامزاده که به ناموس مردم تا عمر دارم خیانت نکنم؛ چون گفته اند که

هرکه افتد نظرش در پی ناموس کسی
پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسی

بی گمان دست برآغوش نگارش ببرند
هرکه یک بوسه ستاند زلب یار کسی

تا حالاشم سرم نزدت بالاست چون خاکی نزدم. بازم شکرت، اوس کریم، اگه خودت پشتم نبودی هزار بار کم می آوردم

صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بینوا

به هیچ دختر و خانمی خیانت نکردم نه این که زمینه اش نبود شاید بین دوستام هیچ کسی مثل من براش این طوری امتحان پیش نیومده باشه چون هر باری که بهشون گفتم خانمی یا دختری با چه خصوصیتی اسیرم شده می دیدم که از تعجب دارن شاخ درمیارن. با این که شهوتم به آتشفشان آماده انفجاری می ماند فقط به خاطر خودت سرمو زیر انداختم و سری از روی تأسف تکون دادم و رفتم و به اون نامحرمان اعتنایی نمی کردم.
از اینا که بگذریم اومدم بگم بازم گیر کردم. مثل دانکی تو گل. اوضاع حسابی هگدی پگلدی شده. بازم باید هوامو داشته باشی. فقط منو ببخش. نکنه، نکنه به خاطر خودم به خاطر خودخواهی ام، الناز به انحراف کشیده بشه و زندگی اش تباه بشه. کمکم کن. جبران کنم. کمکم کن.
خدایا بد جوری چرخ دلم تو گل وابستگی و عشق به فرشته گیر کرده. بهش میگم موقته اما خود هم اسیرش شدم. گاهی می خوام این دل صاحب مونده رو بزنم به دریا و بهش بگم تا جون دارم باهاتم. اما، اما می ترسم. می ترسم دو دل بشم و بزنم تو ذوقش. می ترسم خودم اونو بپذیرم ولی خانواده ام نتونن از این مهمون بی دعوتشون پذیرایی کنن.

کمکم کن تصمیم درستی بگیریم.
حیرون و سرگشته نشستم گوشه ای. لحظه لحظه فیلم زندگی خودمو فرشته از جلوی ذهنم می گذشتند.
ادامه داره